۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

طلوع چشمان تو

به سیاهی آسمان شب نگاه میکردم،یک داس منور در میان ستاره های چشمک زن جلب توجه میکرد ، همه جا ساکت بود ، آسمان لحاف مشکی به سر کشیده و خوابیده بود.دریا آرام بود،تنها چیزی که خلوت پر سکوتم را بر هم میزد ، برخورد موج های سرکش به سینه ی سنگ های صبور بود .ومن بر روی سکوی بزرگی رو به دریا نشسته بودم ،و در بی نهایت آب دریا ،در انتظار طلوع چشمان تو بودم.

۳ نظر:

darya گفت...

سلام

تبریک میگم وبلاگ خیلی خوبی شده

امیدوارم روز به روز بهتر بشه

موفق باشی

ناشناس گفت...

سلام سعید جان وبلاگت حرف نداره خیلی قشنگه حتما ادامه بده کارت رو موفق باشی

kya گفت...

خييييلي خوب بود تصاويري که انتخاب کردي خيلي خوبن به قول خودمون توپن واسه همه پست هات عکس بذار. موفق باشي. ياعلي